-
سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۸
-
8:52
نصيرالدّين در فصول العقايد، ميان جان و روان تفاوت نمىگذارد، و تعبير روان را براى دلالت بر جان به كار مىبرد. زيرا كه در هنگام گفت و گوى خود از جان و پيوند آن با تن مىگويد:
«چيزى كه شخص در هنگامى كه مىگويد: من، بدان اشاره مىكند، اگر عَرَض باشد به محلّى نياز دارد كه بدان موصوف گردد، ليكن به ضرورت، هيچ چيزى به انسان موصوف نمىشود، بلكه انسان به صفتهايى موصوف مىشود كه غير از او هستند. پس او جوهر/ گوهر است. و اگر آدمى همان تن يا بخشى از اندامهايش باشد، به دانايى موصوف نمىگردد، ليكن به ضرورت، وى بدان موصوف مىشود، پس او گوهرى/ جوهرى داناست، و تن و همه اندامها در رفتارهايش ابزارهاى وى هستند و ما همان را در اينجا روان/ روح مىناميم»[1].
طوسى در تلخيص المحصّل بر اين امر تأكيد مىورزد كه جان/ نفس، غير از روان/ روح است، و تصريح مىكند كه فيلسوفان ميان جانها و روانها تفاوت مىگذارند: «جانها در نظر ايشان گوهرهاى ساده مجرّدى هستند كه با تنها ارتباط مىيابند، و روانها جسمهايى هستند، تركيب يافته از بخارها و دودهاى برآمده از خونِ محبوس در رگها، و در نظر ايشان نيستىِ جان ممتنع است، نه روانها ...»[2].
او نتيجه مىگيرد كه جان غير از روان و غير از مزاج است. و اگر جان همان مزاج باشد، آنطور كه از جالينوس نقل كردهاند، لازم مىآيد كه شىء بر خودش متوقّف شود، زيرا كه جان يا شرطِ مزاج است، يا مشروط به مزاج، و اگر يك چيز باشند، لازم مىآيد كه شىء بر خودش متوقّف شود، كه از آن به دَوْرِ نَفْسى تعبير مىكنند، يعنى: دور در خود شىء كه محال است، زيرا كه لازم مىآيد كه يك چيز در يك وقت هم موجود باشد و هم معدوم.
طوسى در تجريد الاعتقاد تصريح كرده است كه جانِ گويا/ نفس ناطقه همان مزاج نيست، زيرا: «با چيزى كه در آن شرط است (يعنى: با مزاج) مغاير است، چون كه دور محال است، و چون در اقتضا ممانعتْ وجود دارد و چون كه با ثبوتِ هركدام ديگرى باطل مىشود»[3]. پس روا نيست كه مبدأ جان مزاج باشد، زيرا كه مزاج، مقتضى حركت مركّب به مكانى است كه غالب جزءهايش آن را اقتضا دارند، يا به طور مطلق، و يا بر طبق اجتماع، و يا ساكن بودنش در مكانى كه حادث شدنش در آن اتّفاق افتاده است ... و به طور كلّى اقتضاى حركتهاى گوناگونى را در جهتهاى گوناگون ندارد، زيرا كه يك كيفيّت متشابه ناگوناگون است، و حتّى از چيزهايى است كه بسى وقتها با آدمى در هنگام حركتش، در جهت حركت مقاومت مىكند، چنان كه هرگاه آدمى بر كوهى فرا رود، پس او بلندى را مىخواهد، ليكن مزاج تنش، به علّت غلبه هر دو نوع سنگينى (: جاذبه ويژه و عمومى) اقتضاى پايين دارد، بلكه در خود حركتش نيز ممانعت مىكند، چنان كه هرگاه آدمى بخواهد بر روى زمين حركت كند، مزاجش به علّت سنگين بودنش اقتضاى ساكن بودن بر روى آن را دارد.
نویسنده :حکیم رضی
[1] ( 1). طوسى، فصول العقايد، ص 14.
[2] ( 2). طوسى، تلخيص المحصّل، ص 167.
[3] ( 1). طوسى، تجريد الاعتقاد، ص 193، 194.