-
یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۸
-
5:42
حال که دانستیم آنچه مذکور گشت میتوانیم بدانوسیله طب را دارای حدودی بنماییم از این قرار: طب صناعتى استكه طبيب از وى اندر حالهاى تن مردم از درستى و بيمارى او نگاه كند. تا چون مردم تندرست باشند بصناعت طب تندرستى بر وى نگاهدارد و چون بيمار گردد بتدبيرهاى صواب ويرا بحال تندرستى بازآورد چندانكه ممكن باشد و بنزديك داشتن چيزهاى سودمند كه صحت بر وى نگاه مىدارد، و دور داشتن چيزهاى زيانكار كه بيمارى از وى دور كند. پس چاره نيست طبيب را از شناختن سببهاى تندرستى و بيمارى كه چه چيزست و چندست، و از شناختن بيمارى و تندرستى و از شناختن چيزهاى سودمند و زيانكار، و شناختن اين چيزها را جزو علمى گويند؛ و همچنين چاره نيست از آنچه بداند كه تندرستى را چگونه نگاه بايد داشت و بيمارى را چگونه دور بايد كرد، و چيزهاى سودمند را چند و چگونه و كى بكار بايد داشت، و اين چيزها را جزو عملى گويند. پس هرگاه كه طبيب خواهد كه جزو علمى از طب تمام بداند، بايد كه هر چه تن مردم را طبيعى است بشناسد، و هرچه ناطبيعى است هم بشناسد، و چيزهاى طبيعى تن مردم را چهار گونه است: گونه نخستين چيزهاست كه تن مردم بدان برپاست و آن شش چيز است: يكى مايهاء چهارگانه كه تن مردم از آن فراز هم آورده شده است، و آن مايهها يكى آتش است و يكى هوا و يكى آب و يكى خاك. دوم اندامهاى يكسان است و آن اندامهائى است كه از اجزاء يكسان فراز هم نهادهاند و درهم پيوسته، چنانكه هر پاره از آن كه برگيرى همان نام و همان صفت دارد كه ديگر پاره، چون استخوان و گوشت و پوست و غير آن؛ مثلا گوشت سر همان نام دارد و همان صفت كه گوشت پاى؛ و استخوان و پوست و غير آن همچنين اند؛ و اندامهائى كه از اندامهاى يكسان فراز هم نهاده است و درهم پيوسته، نام و صفت و مزاج هريك ديگر است .