از آغازِ تاريخِ معرفت بشرى تاكنون، كلماتى مانند: «من»، «خود»، «ذات»، «شخصيت»، «روان»، «جان» و «روح» به طور بسيار فراوان مطرح شده است. بديهى است كه اگر به جاى هر يك از اين كلمات، «چيزى»، «موضوعى»، «مجهولى» و امثال اينها به كار مىرفت، هيچ ارتباط و تفاهمى درباره مسائل انسانى به وجود نمی آمد.
روانشناسىِ معاصر مورد بررسى و تحقيق قرار مىدهد، مقدارى قابل توجه از فعاليتها و مختصات و عوارضِ روانىِ انسان است كه اين مقدار از دانش و معرفت درباره شناخت «منِ انسانى»، اگرچه لازم است، ولى كافى نيست. اسف انگيزتر اين كه: آن واقعياتى كه در روان و من و نفس بشرى مورد غفلت و بى توجهىِ روانشناسان معاصر قرار مىگيرد، با اهميت تر از آن مختصات و عوارضى است
كه براى بررسى مطرح مىشوند. اين ركود و عقب ماندگى، ناشى از آن است كه امروزه تلاش فراگيرى صورت مىگيرد كه «روانشناسى»، «من شناسى»، «علم النفس»- همه و همه- از راه رفتارشناسى مطرح شوند، در صورتى كه رفتارهاى نمودىِ «روان»، «من» و «نفس»، از مجموعه علل درونى، جز معلولهايى ناقص نيستند كه مورد اهميّت قرار نمى گيرند
**« سنّت بررسىِ روح آدمى، با توجه به تقوا و سعادت وى، در روانشناسى به كنار نهاده شد. روانشناسى آكادميك كه مىكوشيد به علوم طبيعى و روشهاى آزمايشگاهىِ توزين و شمارش تأسّى جويد، با همه چيز جز روح سروكار داشت. همچنين، مىكوشيد جنبه هايى از انسان را كه مىتوان آنها را در آزمايشگاه تحت بررسى قرار داد، آشكار سازد و مدّعى بود كه وجدان، داورىِ ارزشها، شناسايى خير و شر، مفاهيمى ماوراى طبيعى و خارج از قلمرو روانشناسى است. غالباً به مسائل كم اهميتى مى پرداخت كه بيشتر مناسب با يك روشِ به ظاهر علمى بود تا ابداع روش هاى تازه جهت بررسىِ مسائل عمده انسانى. بدينسان، روانشناسى به صورت علمى درآمد كه فاقد موضوعِ اصلىِ خويش، يعنى روح انسان بود. اين روانشناسى فقط به مكانيسم ها و واكنش سازى ها و غرايز علاقه مند بود و به پديده هاى بسيار ويژه انسانى نظير عشق، منطق، وجدان و ارزشها توجهى نداشت.»**(1)
(1)- اگر بخواهيم توجهى به دريافت «من» داشته باشيم، در اين صورت: «تن ز جان و جان ز تن مستور نيست». اگر بخواهيم حقيقت آن «من» را تصور كنيم، يعنى ماهيت آن را به دست بياوريم، در اين صورت: «ليك كس را ديدِ جان دستور نيست». به نظر مىرسد، با سه دليل اطمينانبخش نخواهيم توانست حتى براى آينده بسيار طولانى هم «من» را مانند ديگر موضوعاتِ خارج از «من» براى مطالعه برنهاده، آن را كاملًا بشناسيم. اين سه دليل بدين قرار است:
الف) ما اگرچه در ديگر اجزاى طبيعت، هم بازيگريم و هم تماشاگر- البته با در نظر گرفتن اين كه ما تا اندازهاى مىتوانيم در شناخت موضوعات خارج از «من»، بازيگرى خود را از تماشاگرى تفكيك كنيم- ولى هنگامى كه مىخواهيم از ديدگاه تماشاگرى به «من» نگاه كنيم، اين «من» در عين حال كه موضوع تماشاست، خودش نيز تماشاكننده است. هنگامى كه «من» را تماشا مىكنيم، اجزاى كالبد مادى ما موضوع تماشا قرار نمىگيرد. اين مسئله شبيه اين است كه ما آيينه را با خود همان آيينه ببينيم، يا با چشم خودمان بدون نشاندهندهاى ديگر، همان چشم را ببينيم، و اين در دستگاه طبيعت از محالات روشن است. «به ديده، ديده اى را ديده ديدهست؟»
اين كه ما بگوييم «من» عبارت است از مجموع افكار و احساسات و ديگر غرايز، دردى را دوا نمى كند، زيرا همانگونه كه پيش از اين گفتيم، از سنتز مجموعه احساسات و تفكرات، آگاهى به «خود» را در آوردن، احتياج به فرمولهاى فلسفى دارد كه شامل اصول موضوعه است. علاوه بر اين، توجه به «خود» به طور مستقل انجام مىگيرد، نه به عنوان مجموعه اجزا و شئون داخلى و خارجى.
نكتهاى كه در اينجا اضافه مىكنيم، اين است كه به قول آرتور جرسيلد: «خود»، هم ثابت است و هم متغير، و شامل طبيعتِ ثابتِ شخص به اضافه تمام عواملى است كه وابسته زمان و مكان بوده و تغييرپذير هستند. «خود»، هستهاى است كه روى آن، داخل آن و پيرامون آن، تجارب آدمى تمركز مىيابند و فرديت ممتاز او را به وجود مى آورند». [شناختن خويشتن، ص 13]
اين سؤال احتياج به پاسخ دارد كه با فرض تغييرات زمانى و مكانى، چگونه طبيعت شخص، حالتِ ثبوتِ خود را حفظ مىكند؟ البته اين نكته اخير به نظر ما نياز به توجه و تأملى بيشتر دارد.
ب) بی شك، شناسايى هايى كه توسط حواس و مغز انجام مى گيرد، لذايذ و آلام و دريافتهاى درونىِ ما را نمى توانند كاملًا منعكس كنند. بنا بر اين، با كدام مفهوم مىتوانيم اين «من» را كه دريافتى خالص است و قابل عكسبردارى با الفاظ نيست، نشان دهيم؟
ج) عقل كه يكى از كارگردانان «من» است، نمى تواند با مفاهيمِ مادىِ محسوس تفسير شود، زيرا مفاهيم مادى را خود عقل به ما فهمانده است.
**( رضی)**
(1)[ روانكاوى و دين/ 13، ترجمه آرسن نظريان، انتشارات چاپار، چاپ دوم، سال 1354]
فایل صوتی در لینک زیر موجود است
http://goo.gl/XFfzx2